ادامه پارت ۴۵
رایا جلوتر اومد. صدایش تیزتر شد:
«مأموریت؟ چه مأموریتی؟ برای کی؟ خطرناکه؟ میخوای بری وسط یه بازی دیگه؟ جونگکوک، خواهش میکنم… بگو دقیقاً داری میری چیکار!»
جونگکوک بالاخره نگاهش کرد. نگاهشون مثل دو لبهی چاقو به هم خورد.
«نمیتونم همهچی رو بگم… ولی این آخرشه. باید یه کار ناتموم رو تموم کنم. یه چیزیه که اگه نره، برمیگرده سراغت…»
رایا با چشمانی برافروخته زمزمه کرد:
«من؟ یعنی اونجایی که میخوای بری به من مربوطه؟ داری میری که از من محافظت کنی؟»
جونگکوک فقط ساکت نگاهش کرد. همین سکوت، اعتراف تلخی بود.
رایا سرش رو پایین انداخت، نفسش بند اومده بود. اشک توی چشماش حلقه زد، و چند لحظه بعد سرازیر شد.
صداش شکست. لرزید.
«نه… نه، نمیخوام اینو بشنوم… نمیخوام بری… من دلم برات تنگ میشه… هر روز… هر ساعت… من هنوز حتی درست نفهمیدم بین ما چی داره اتفاق میافته، هنوز درست لمسات نکردم، بعد تو… میخوای بری؟»
جونگکوک بلند شد، کشیدش توی بغلش. محکم، بیقید، بیمقاومت.
دستهاش دور شونههای لرزون رایا حلقه شد و صورتشو برد توی گردنش.
زیر گوشش زمزمه کرد:
«میدونم، رایا. میدونم وقت رفتن نیست… ولی اگه نرم، همهچی از دست میره. تو، امنیتت، آرامش شبات… خودم هم گم میشم اگه ریشهشو تموم نکنم.»
رایا بین گریه، صدای گرفتهاش رو بالا آورد:
«معلوم نیست چقدر طول میکشه… نه؟ شاید هفتهها… ماهها… حتی بیشتر…»
جونگکوک، چونهشو گذاشت روی موهای خیسشده از اشک رایا.
«معلوم نیست… ولی قول میدم… همهی تلاشم رو میکنم که زود تموم شه… چون میخوام برگردم… برگردم پیش تو.»
رایا از بغلش جدا شد، ولی نگاهش هنوز توی چشماش دوخته بود.
آروم زمزمه کرد:
«برگرد، جونگکوک… چون من هیچکسو مثل تو، اینجوری نخواستم.»
«مأموریت؟ چه مأموریتی؟ برای کی؟ خطرناکه؟ میخوای بری وسط یه بازی دیگه؟ جونگکوک، خواهش میکنم… بگو دقیقاً داری میری چیکار!»
جونگکوک بالاخره نگاهش کرد. نگاهشون مثل دو لبهی چاقو به هم خورد.
«نمیتونم همهچی رو بگم… ولی این آخرشه. باید یه کار ناتموم رو تموم کنم. یه چیزیه که اگه نره، برمیگرده سراغت…»
رایا با چشمانی برافروخته زمزمه کرد:
«من؟ یعنی اونجایی که میخوای بری به من مربوطه؟ داری میری که از من محافظت کنی؟»
جونگکوک فقط ساکت نگاهش کرد. همین سکوت، اعتراف تلخی بود.
رایا سرش رو پایین انداخت، نفسش بند اومده بود. اشک توی چشماش حلقه زد، و چند لحظه بعد سرازیر شد.
صداش شکست. لرزید.
«نه… نه، نمیخوام اینو بشنوم… نمیخوام بری… من دلم برات تنگ میشه… هر روز… هر ساعت… من هنوز حتی درست نفهمیدم بین ما چی داره اتفاق میافته، هنوز درست لمسات نکردم، بعد تو… میخوای بری؟»
جونگکوک بلند شد، کشیدش توی بغلش. محکم، بیقید، بیمقاومت.
دستهاش دور شونههای لرزون رایا حلقه شد و صورتشو برد توی گردنش.
زیر گوشش زمزمه کرد:
«میدونم، رایا. میدونم وقت رفتن نیست… ولی اگه نرم، همهچی از دست میره. تو، امنیتت، آرامش شبات… خودم هم گم میشم اگه ریشهشو تموم نکنم.»
رایا بین گریه، صدای گرفتهاش رو بالا آورد:
«معلوم نیست چقدر طول میکشه… نه؟ شاید هفتهها… ماهها… حتی بیشتر…»
جونگکوک، چونهشو گذاشت روی موهای خیسشده از اشک رایا.
«معلوم نیست… ولی قول میدم… همهی تلاشم رو میکنم که زود تموم شه… چون میخوام برگردم… برگردم پیش تو.»
رایا از بغلش جدا شد، ولی نگاهش هنوز توی چشماش دوخته بود.
آروم زمزمه کرد:
«برگرد، جونگکوک… چون من هیچکسو مثل تو، اینجوری نخواستم.»
- ۲.۸k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط